جاماندم ....

  • ۲۰:۰۰

آبرویم رفت...

از بس به رفیقان گفتم:

کربلا قسمت من نیست شماها بروید...

  • ۴۵۴

شیمون پرز مُرد

  • ۱۲:۲۵


رسانه های داخلی نوشتن شیمون پرز مرد یابه هلاکت رسید،عصر ایران نوشته درگذشت،احتمالا مراسم ختمشم برگزار میکنند

خوبه ننوشته به لقا الله پیوست:)


  • ۴۸۹

دختر خانم

  • ۲۰:۴۳

  • ۵۶۳

یا بن الحسن...

  • ۱۲:۲۲

سعی کردم به تو مشغول شوم حیف شد مشغله پیدا کردم
یا بن الحسن من سره اینکه به تو دل دادم، با همه مساله پیدا کردم


در نمازم خم ابروی تو را ، در قنوتم گله پیدا کردم
انتظار این همه انصاف نبود ، مردم و فیصله پیدا کردم


از خودم دور شدم کاری کن ، گم شدم گور شدم کاری کن

  • ۴۵۸

بانوی دمشق...

  • ۱۹:۳۸


شنیدیم:

حضرت زینب عباس داد اما نخ معجر نداد

کسی از تو انتظار چیزی ندارد

فقط

به حرمت بانوی دمشق حجابت را رعایت کن...

  • ۴۵۲

آقای ماه ما

  • ۱۹:۵۸


دیویدمیلر:

آیت الله خامنه ای عامل شکست آمریکا در خاورمیانه است..


شاید از حادثه می ترسیدیم....

تو به ما جرات طوفان دادی....

به صلابت حیدری اش صلوات

من یک انقلابی ام✊


  • ۴۲۵

قهرمان گمنام من...

  • ۱۹:۴۵

قهرمان گمنام من...

گمنامی تنها برای شهرت پرستان درد آور است ، وگرنه همه اجرها در گمنامیست.

محکمه خون شهداء محکمه عدلیست که ما را در آن به محاکمه می کشند . . .


در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملا روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشونو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان!

با تعجب گفتم: کجا هستن؟! باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه!

لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم ازاینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خود فکر کردم حتما حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آنها شده. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. یکی از بچه را که عربی بلد بود را آوردم.

مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد وگفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشگر احتیاط بصره هستیم که به ایم منطقه اعزام شدیم.

پرسیدم چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الآن هیچی!!

چشمانم گرد شد. گفتم: هیچی؟!

جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الن تپه خالیه!

با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا؟!

گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟!

فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این الموذن؟!

این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم : موذن؟!

اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد:

به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانی ها می جنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شمارا شنیدم که باصدای رسا و بلند اذان میگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمومنین (ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا...

دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی یعد ادامه داد:

برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من میخواهم تسلیم ایرانی ها شوم. هرکس میخواهد، با من بیاید. این افرادی هم که با من آمده ند دوستان و هم عقیده من هستند. البته آن سربازی را که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید اورا میکشم. حالا خواهش میکنم بگو موذن زنده است یا نه؟!

هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره زنده است. باهم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم  افتاده بود و گریه میکرد. میگفت: من را ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود. میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم. فرمانده عراقی من را صدا زدو گفت: آن طرف را نگاه کن، یک گردان کماندویی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا را دارند. بعد ادامه داد سریعتر بروید و تپه را بگیرید. من هم سریع چند نفر از بچه های اندرز گو رو فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد. گردان کماندویی هم حمله کرد. اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت و حمله آنها ناموفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمد رسول الله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلانغرب کم شد.

  • ۳۳۶

چادرم....

  • ۲۱:۲۴


ای چادر من … 

ای دوست و همراه همیشگی من… میدانی که چقدر در نظر من و خدا ارزشمندی و در نظر تعدادی ، چقدر کم ارزش و بی مقدار ؟ 

ای چادر من … میدانی که با وجود تو چقدر احساس امنیت و آرامش میکنم ؟ 

میدانی که خداوند تو را به من هدیه داده ؟ 

میدانی که برای من نعمتی هستی بسیار ارزشمند ؟ 

میدانی که بعد از خدا ، تو حافظ من در مقابل بسیاری از آسیب ها هستی ؟ 

اما چادر من… چشمانت را ببند. گوش هایت را بگیر. نبین ونشنو. 

اگر شنیدی ، باور نکن. بگذار بگویند. من میشنوم. من تحمل میکنم.


نمیخواهم در قیامت پیش خدایم گله و شکایت کنی نمیخواهم به خدایم بگویی که بد نگاهت کردند. 

نمیخواهم بگویی که بد جلوه ات داده اند. 

          تو با من هستی و من با تو و خدا با هردویمان


ای چادر من … 

نبین و نشنو که بعضی ها درباره ات چه میگویند. 

نبین و نشنو که میگویند هرکه تو را دارد ، عقب مانده است و هرکه تو را دارد فرهنگش پایین است . 


ای چادر من…

نگاه ها را من تحمل میکنم .حرف ها را من میشنوم .ومن صبر میکنم و منتظر وعده ی خدایم می مانم. 


ای چادر من… 

تو برای من همانند بال هایی هستی برای پرواز ، برای پرواز به سوی خدایم ” الله ” .

اما تو هیچگاه مانعم نبودی و مانعی هم برایم ایجاد نکردی ،تنها در مواقعی مانعم بودی که میدانستی حرمت تو و صاحبت شکسته میشود.

و خوشحالم که چنین مانعی دارم. 


ای چادر من… 

ای دوست همیشگی من… با وجود گرمای طاقت فرسای تابستان هم ، تو همراهم باش . 

با وجود تو و یاد خدا و یاد وعده اش ، نسیم بهشت ، طاقتم میدهد.


ای چادر من… 

تو رابط میان من و خدایم هستی و تو اولین گام برای آشنا کردن من و خدایم بودی. 

من به داشتن دوستی چون تو افتخار میکنم. 

ای دوست من… همیشه و همه جا همراهم باش. 

فقط نبین و نشنو

  • ۳۸۹

انشای شهیده ی 14 ساله

  • ۱۲:۵۵



شهید دانش‌آموز «سیده طاهره هاشمی» از سوی سازمان بسیج مستضعفین به عنوان شهید شاخص سال ۱۳۹۲ معرفی شد؛ این شهیده در پی درگیری‌های خونین میان گروهک‌های کمونیستی علیه مردم و انقلاب،‌ به شهادت رسید.

شهیده «سیده طاهره هاشمی» در نخستین روز از خرداد ماه سال ۱۳۴۶ در روستای شهیدآباد شهرستان آمل به دنیا آمد؛ او در خانواده‌ای طرفدار انقلاب و تحت تربیت پدر و مادری که هر دو از سادات منطقه هزار جریب ساری بودند، رشد و پرورش یافت.

از کودکی با قرآن، نهج‌البلاغه و سایر کتب روایی شیعی انس و الفت پیدا کرد و به دلیل جو فرهنگی و مذهبی خانواده روح تشنه‌اش با عمیق‌ترین مفاهیم دینی و معنوی سیراب شد.

او دختری مهربان، دلسوز و دانش‌آموزی نمونه و موفق و درس‌خوان بود؛ هرگز در ادای تکالیف واجب دینی، کوتاهی نمی‌کرد و مستحبات را تا جایی که می‌توانست، به جا می‌آورد.

.

طاهره در کارهای هنری چون خطاطی، طراحی، گلدوزی، نگارش مقاله، تهیه‌ روزنامه دیواری و نیز اداره برنامه‌های فرهنگی مدرسه بسیار موفق بود و بسیاری از برنامه‌های فرهنگی، اجتماعی و حرکت‌های سیاسی مدرسه بر عهده‌ او بود؛ در برخورد با دانش‌آموزانی که تحت تأثیر تبلیغات گروهک‌های منحرف قرار گرفته بودند، بسیار مهربان، باحوصله و دلسوز بود و از فرط مهر و دوستی، آن‌ها را به خود جذب می‌کرد.

و سرانجام در غروب روز ششم بهمن‌ سال ۱۳۶۰ در حالی که ۱۴ بهار بیشتر از عمر کوتاهش نمی‌گذشت، در حالی به کمک نیروهای مدافع شهر رفته بود، در درگیری خونین گروهک‌های معاند انقلاب با نیروهای بسیجی و مردمی، با اصابت دو گلوله به فیض شهادت نایل آمد.

این سیده بزرگوار با اینکه موقع شهادت ۱۴ سال بیشتر نداشت اما با توجه به نبوغ و ذوق سرشار خود آثاری قلمی و تجسمی به یادگار گذاشته است. در زیر، انشایی را از این بانوی شهیده می‌خوانیم که به پیشنهاد معلم باید خطاب به یک دوست نوشته می‌شد.انشای شهیده سیده طاهره هاشمی در طرحی ابتکاری در قالب نامه‌ای به یک دوست امدادگر و رزمنده فرضی نگاشته شده است. او در این نامه پیامی را نیز خطاب به رئیس جمهور وقت ایالات متحده گوشزد کرده است



                                                                               به نام خدا

نامه‌ای می‌نویسم برای تو دوست در جنگم، ای دوست جان بر کفم، ای دوست شریفم.

نامه‌ای که شاید از آن کوه مشکلات که بر سرت فرود آمده است، بکاهد. هر چند که این نامه برایت سودی ندارد، برای تویی که در سنگر به مداوای مجروحان جنگ اعم از ایرانی و یا غیر ایرانی می‌پردازی.

من این نامه را در حقیقت برای دوستانم می‌بایست می‌نوشتم اما روزگار را چه دیدی باید نوشت برای تو که حتی یک لحظه شاید نتوانی به این نامه نظری بیفکنی، چون مجروحان در جلویت صف کشیده و رگبار مسلسل و توپ و نارنجک بر بالای سرت در پروازند.

ای کاش می‌توانستم با تو به جبهه آیم و مسلسل‌ها را در آغوش گیرم، اما می‌دانم که چه خواهی گفت، بله من سنگر دیگری دارم و سنگرم را همچون تو حفظ خواهم کرد، همچون تو که با وسایل اولیه بسیار کم و غذای اندک در خط مقدم جبهه‌ای. شاید بر من عیب بگیری که چرا به آگاهی دوستان و همشهریانم نمی‌پردازم. می‌دانم اما آگاهی دادن به کدامین مردم؟ به مردم جان بر کف شهرم! نه می‌دانم که نمی‌گویی! زیرا باید به اشخاصی آگاهی داد که چشم‌ها را بسته و گوش‌ها را پنبه نموده و به شعار دادن در سر چهار راه‌ها مشغولند.

شعار مرگ بر آمریکایی که معنی آن سازش با آمریکاست! می‌گویند که باید در این جنگ، حق با باطل سازش کند؛ باید میانجی‌گری را پذیرفت و ملتی را که بیست سال زیر ستم بعثیان بود تنها گذاشت.

آنها با شایعه‌سازی می‌خواهند مردم را گول بزنند، اما قرآن دستور داد برای شایعه‌سازان قتل و اسیری و لعنت است. می‌دانم که تو تنها برای ملت ایران نمی‌جنگی بلکه برای ملت عراق هم می‌جنگی و ملت جان بر کف و شهید داده ما و عراق پشتیبان تو هستند. اگر تو شهید بشوی صدها نفر بعد از تو می‌آیند و سنگرت را حفظ خواهند کرد.

ملتی که برای هر قطعه از این میهن خون‌ها فدا کرد، دیگر سازش با نوکران آمریکا و شوروی این دشمنان اسلام را جایز نمی‌داند. می‌دانم که تو تا آخرین قطره خون خواهی جنگید، زیرا تو فرزند خلف کسانی هستی که در جهان همیشه بر ضد ستم می‌شوریدند و تو هم مانند آنها پیروز خواهی شد زیرا اماممان، این بت شکن عصر گفت: «آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند» و در جای دیگر گفت: «ما مرد جنگیم».

آقای کارتر نباید ما را از جنگ بترساند. البته به یاری خداوند؛ زیرا این خداوند بود که آمریکا را در حمله نظامی به ایران در طبس نابود کرد؛ شن‌های بیابان این مأموران الهی چون ابابیل بر سرش ریخت و تمام آن تجهیزات را نابود کرد و این بار هم کید شیطان بر هم ریخت چون خداوند در قرآن فرمود «ان کید الشیطان کان ضعیفا» بلی حیله شیطان ضعیف است زیرا در این زمان هم به یاری خدا و هوشیاری ملت و بیداری ارتش و جان بر کفان سپاه و بسیج مانع رسیدن آمریکا به هدف شومش گردید.

من به تو خواهرم و برادرم که در سنگرید، پیام می‌دهم که خواهم آمد و انتقام خون‌های نا به حق ریخته را خواهم گرفت. نگرانی من و تو ای خواهرم این است که مبادا سازشی صورت گیرد و خون‌های شهیدان به هدر رود و نتوانیم ندای امام را به گوش جهانیان برسانیم که ندای امام همان ندای اسلام است.

اما می‌دانم که هرگز سازشی صورت نخواهد گرفت، زیرا تمام ارگان‌های مملکتی در دست ملت و نمایندگان ملت است و من و تو ای دوستم با هم به جنگ اسرائیل که فلسطین را اشغال کرده است، می‌رویم و از آن جا به سادات‌ها و شاه حسن‌ها و حسین‌ها و ملک خالدها خواهیم گفت که به سراغتان خواهیم آمد و دوباره فلسفه شهادت را زنده خواهیم کرد و صف‌های طولانی برای شهادت تشکیل خواهیم داد و روزه خون خواهیم گرفت.

والسلام

  • ۳۲۷

پاییز ...

  • ۱۲:۳۶



پاییز 
میرسد
که
مرا
مبتلا
کند...


علیرضا بدیع


  • ۴۰۶
۱ ۲
حجاب یعنی
من انتخاب می کنم
که
تو
چه ببینی....
نویسندگان
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan